مرثیه شب سوم (استاد انصاریان)

بازدید: 1030 بازدید

انصاریان:

اولا،از کتابای قرن هفتم تا الان هشتصد سال؛کتابای قرن به قرن رو نگاه کردم؛امام حسین بین سه و چهار این دختر رو داشته،این یقینیه،این مال اصل مطلب، وقت وداع تو کتابا گشتم دیدم این بچه رو صدا کرد،رقیه جان بیا بابا؛امروز فقط دختر دارا داد بزنند،اونایی که دختر سه چهارساله دارند،اونایی که نوه ی سه چهارساله دارند …”

نشست،این دخترو بغل گرفت؛یه کلمه از بابا پرسید،برمیگردی؟با اون زبون شیرینش، ابی عبدالله اطمینان بهش داد میام پیشت،اما نگفت کی میام!دخترم میام…میام…میام…” چهل شبانه روز هی به عمه ش گفت:بابام گفته میام،کی میاد؟کجا رفته عمه؟

گفت بدو زینب کبری ای عزیز

اینقدر اشک از غم هجران مریز

کرده سفر باب تو این چند روز

اینقدر ای شمع فروزان مسوز

ناله ی تو شعله به عالم زند

بارقه بر خرمن آدم زند

خیلی باهاش حرف زدند؛میدونید که بادختر سه چهارساله چه جوری باید حرف زد؟میدونید؟!! عزیزدلم،فدات بشم،عمه قربونت بشه،بابات میاد اینقدر گریه نکن!خوابش برد،خوابش برد…کجا خوابوندنش؟رو خاکا؛متکا؟!خشت…

اگر دست پدر بودی به دستم

چرا اندر خرابه مینشستم؟

رفت به خواب و زتنش رفت تاب

دید مه روی پدر را به خواب

*از کربلا برگشتید در زدید،مگه دختر کوچیکه از همه زودتر نیومد دم در؟تا بابا رو دید…”

دست زد و روی پدر بوسه داد

چهل روزه ندیده بابا رو” هی بابا رو بوسید،بیدار شد؛اول این ور اون ورش رو نیگا کرد دید بابا نیست؛وااای….حالا اینجا زینب درمونده شد” تا گفت عمه! (من خرابه رو براتون تصویر بکنم)زینب کبری دوید بغلش کرد؛ما دختر کوچیکامون رو بغل میکنیم چه کار میکنیم؟سرش رو میگذاریم رو شونمون با دست موهاش رو نوازش میکنیم،عمه بغلش کرد،سرش رو گذاشت رو شونش نوازشش کرد،قبول نکرد،گفت:عمه بابام” عمه بابام… وای….وای….”

سکینه بلند شد؛گفت:عمه بچه رو بده به من،خواهره دیگه،بچه رو بغل گرفت،هی سرش رو از رو شونه سکینه برمیداشت میگفت خواهر بابام…میگفت:نیست…بابا نیست” نشد،یه نفر فکر کرد بتونه آرومش کنه؛اونم خودش داغ سختی رو دیده بود؛اول جلو گریه ش رو گرفت که بچه آروم بشه” رباب…” رباب بلند شد؛بغلش گرفت،هی میگفت مادر بابا کو؟نمیشد…” بالاخره مقام امامت از جا بلند شد،زین العابدین،اینجا به بعد خرابه آشوبه،همه دارن گریه میکنند،همه دارن موهای سرشون رو میکنند؛شلوغ شده خیلی؛به هم ریخته

وای حسین… حسین جان…

زین العابدین بغلش گرفت؛تو این شلوغی یزید بیدار شد،چه خبره؟اینا چرا داد میزنند؟بهش گفتن؛خیلی معمولی خب سر باباش رو براش ببرید”نامرد! خائن!برا بچه سه ساله که سر بریده نمیبرند…” چاره دیگه نبود،سر رو آوردن،سر رو دید؛بغل گرفت”باباجون…بابا روز عاشورا گفتی میام،اینجوری اومدی؟سر رو گذاشت زمین،این رو تا دست کوچولو رو دو طرف سر گذاشت،خم شد،صورتش رو گذاشت رو صورت ابی عبدالله؛حسین آرامش میده؛چه آرامشی به بچه داد؛فکر کردند خوابش برد…

میرداماد:

بابا مگه نگفتی برمیگردم۲

بیا میخوام دورت بگردم

*تو فقط بیا….*

بابا مگه نگفتی برمیگردم

بیا میخوام دورت بگردم

عمه رو خیلی خسته کردم

*هرجا اومدن منو بزنند عمه م خودش رو سپر کرد،حسین…*

بابا مگه نگفتی برمیگردم

بیا میخوام دورت بگردم

عمه رو خیلی خسته کردم

*رقیه به همه ثابت کرد میشه برا حسین دق کرد*

)بابا خوشی به قلبم دست رد زد

یه بی حیا بهم لگد زد)۲

من بد نگفتم حرف بد زد

*بابا حرف زشت زد،تحقیرم کرد”سر رو بغل کرد،من خودم دختر سه ساله دارم،اگر اجازه نداده بودید من این جوری روضه نمیخوندم،ما روضه خونا روضمون مجسمه”یه روز فکر کردم،به دخترم گفتم من میخوابم به همسرم گفتم میخوام خودم رو به خواب بزنم ببینم زینب چی کار میکنه!گفتم بهش بگو سرم رو برداره بذاره رو پاش،خودمو به خواب زدم،دختر سه چهار ساله مگه دستش چقدر رمق داره؟اونم دستی که تو غل و زنجیر مونده باشه…همینقدر بگم هر کاری کرد نتونست سر من رو برداره،گفت:بابا سر بابا سنگینه من نمیتونم…” من نمیدونم چه بلایی سر این سر آورده بودند از طبق برش داشت یه نگاه کرد دید همه موها سوخته،پر خاکستره…سری که چهل منزل بالای نیزه؛تو تشت طلا؛تو تنور… اینقدر از نیزه افتاد …

حسین ….*

دانلود صوت

بازدیدها: ۱۵۳۱

ادامه مطلب