فیش مرثیه شب ششم(استاد انصاریان)

بازدید: 689 بازدید

بسم الله الرحمن الرحیم

 

فیش مرثیه

 

شب ششم محرم

استاد  انصاریان

@fishemenbar ایتا وسروش

متن و صوت عرضه در سایت طلبه یار = https://www.talabeyar.ir

فرشته ای بوده ،تو روایات ما اومده ،گرفتار بوده،مشکل دار بوده . شاید سیصد،چهارصد تا پیغمبرُ گذرونده بود، زمانِ گرفتاریش حل نشده ،تا ابی عبدالله به دنیا آمد .دید اوضاعِ عجیب غریبه .فرشتگان میرن،میان . به جبرییل گفت :چه خبره ؟ قیامت میخواد برپابشه ؟گفت : نه .

خدا یه فرزندی به فاطمه داده،ما مأموریم بریم برا تبریک ،تسلیت ! تنها مولودی که در عالم ولادتش تبریک و تسلیت داشته او بوده .

گفت :میشه منو ببری پیشش ؟گفت : من مانعی نمی بینم بخوام ببرمت . چیزی اگه بهم نگن معلوم میشه عیبی نداره .مگه اینکه رات بندازم خدا بگه نبرش ، بیا بریم . نه !جبرییل دید خدا حرفی نزد .

ای طبیب درد بی درمان حسین

آوردش جبرییل،پیغمبر اکرم فرمود : سریع خودتو به گهواره ش بمال، یعنی همین چهارتا چوب کهنه ای که به بدن این وصله شفا میده . نمیخواد خودتو به خودش بمالی . این اینقدر قدرت داره که چوب گهواره شم درد بی درمانُ دوا میکنه،آزاد شد . آزاد شد و بهشم اجازه دادن در ملکوت برگرده سر جای خودش ، داشت میرفت،دائما این تا برسه به محل ،ملائکه رو که میدید ،با یه شادی و غرور و افتخاری میگفت : « اَنا عَتیقُ الْحُسَینِ » من ، میدونید من کی ام ؟

حالا ببینید وجود مبارکِ امام هشتم ، بنا بر نقلِ صدوق ، این انسان والایِ بزرگ که تمام فقهای ما میگن : اگر کتابایِ صدوق روایت بی سند داره ، به جای روایت سند دار قبول داریم . خیلی رده صدوق بالاست .تو کتاب امالی ش میگه : «قَالَ الرِّضَا علیه السلام :إِنَّ الْمُحَرَّمَ شَهْرٌ کَانَ أَهْلُ الْجَاهِلِیَّهِ یُحَرِّمُونَ فِیهِ الْقِتَالَ » محرم یه ماهیِ که تمام بت پرستانِ قبل از بعثت پیامبر قانون گذروندن به خاطر اینکه جزء ماههایِ حرامِ ،مطلقاً با کسی جنگ نکنند .ماه حرام ،ماه حرام بوده،نه اینکه جاهلیت این ماهُ حرام  اعلام کرده . خدا اعلام کرده بوده در سوره بقره « مِنْهَا أَرْبَعَهٌ حُرُمٌ » چهار ماه از این دوازده ماه، ماه حرامِ .

امام هشتم میفرماید : نه یک خنجر از غلاف درمیومد،نه یه شمشیر . نه بت پرستان به نیزه دست میبردن و نه به شمشیر .ابدا”

اما ،این اما مال حضرت رضاست نه مال من ، این اما ، امای تعجب شدیده. اما «فَاسْتُحِلَّتْ فِیهِ دِمَاؤُنَا » مردم در این ماه ، ریختن خون مارو حلال کردن .آه ! ..

من هر سال یاد این روایت هستم که امام صادق میفرماید : دور هم که جمع میشین،اولا اینگونه گریه و ناله و ندا تو هم دادن،به هم اشاره کردن،دو کلمه اون بگو،دو کلمه من بگم ، این شکل خواست ائمۀ ماست.

امام صادق جلسۀ روضه داشت هر سال . به یه روضه خوانی فرمود : شاعرم هستی ؟گفت : بله . فرمود : شعر بخوان .برای ما،برای حسین ما .

به یه حالت دکلمه ای شروع کرد به شعر خواندن .حضرت فرمود : قطع کن شعرتو نمیخوام بخونی . اونجوری که دور هم میشینین زبون میگیرین برایِ ما بخوان . من خواندنِ با ناله و گریه و داد میخوام …

امام صادق میفرماید : وقتی جمع میشین،گریه میکنین،گریه تو گریه میندازین،ناله تو ناله میندازین،با هم برا حسین ما زبون میگیرین،روح مادرم زهرا میاد بالا سرتون .آخ ! اونم با شما گریه میکنه . مادرم تک تک شمارو با اسمتون،با اسم مادرتون و اسم باباتون دعا میکنه . وای حسین !..

ما زیر دعایِ مستجاب نشستیم «هُتِکَ فِیهِ. حُرْمَتُنَا» تو محرم،تو دهم عاشورا،امام هشتم میگه تمام حرمت مارو لگدمال کردن .امام هشتم میفرماید : تو اون روز بسیار گرم که همین اوایل مهر بوده، من دنبال کردم ببینم دهم عاشورا در ماههای شمسی چه زمانی اتفاق افتاده ؟ همین هفت،هشت،ده روز اول مهر بوده . عراق گرم،بیابون،آفتاب .امام هشتم میفرماید : «أُضْرِمَتِ النِّیرَانُ فِی مَضَارِبِنَا» تمام خیمه هامونو آتیش زدن .نمیدونم چی بگم ! شما بچه کوچیک دارید یا داشتید . توجه کرده بودین ، یه نوک سوزن ، یه نوک چوب نازک،یه بدنه قوریِ داغ به انگشت بچتون میرسید،میدیدید که بچه چه جوری بالا و پایین میپره ؟ آخ !هی میگه مادر ،بابا ، اون وقت،اینا تو این همه آتیش،زیر این خیمه نشسته بودن و خیمه آتیش گرفت .زینب کبری میدوید و بچه ها رو میبرد کنار … بعد آتیش زدن …

امام هشتم میگه : هیچ چی تو خیمه نبود مگه اینکه بردن … بالاخره بچه ها،خانوما لباس میخوان … چهل روز باید ببرنشون شام و برگردونن … وای زینب چی کشیده ؟یه بچه اگه به عمه میگفت : عمه پیرنم خاکی شده،به بدنم چسبیده،یه پیرن بده عوض کنم ، نبود … امام هشتم میگه :همه رو برده بودن،خیلی سخت گذشت … اینقدر سخت گذشت که زین العابدین میگه :تو مسیر شام دو تا بچه تو یه کجاوه نشسته بودن،بغل به بغل من،شترشون اومد رد بشه،دیدم اون بچه کوچیکه به بزرگه میگه :جاده کی تموم میشه ؟ما کی میرسیم ؟این جمله امام هشتم،مال شما که هر روز این برنامه سرتون میاد،میبینم من از بالا منبر …

من خودمو خیلی نگه میدارم بتونم براتون حرف بزنم .اگه نه میمردم بالا منبر «إِنَّ یَوْمَ الْحُسَیْنِ أَقْرَحَ جُفُونَنَا » این عاشورایِ حسین ما از بس این اشک مارو درآورد،پایِ چشم ما رو زخم کرد ،«أَقْرَحَ جُفُونَنَا» پای چشمامون زخم شد … یعنی شبانه روز گریه میکنیم تو این ایام محرم …

کنار بستر امام مجتبی یه نیم ساعتی مونده امام از دنیا بره،چشمشو باز کرد گفت :حسین جان،به قول ما ،برای من اینجوری گریه نکن … خودتو نکش … گفت : برادر چه جوری مرگ تو رو طاقت بیارم حسن مرگِ داداشش که تو رختخواب بود،زیر سقف بود … اما گفت : چجوری مرگ تو رو طاقت بیارم ؟ مرگِ بچه برادرتو چجوری طاقت آوردی ؟ ! تو که مرگ تو رختخواب برادرتو طاقت نیاوردی،حسین جان … گفت :حسین جان ، من که با یه سم دارم طبیعی میمیرم ؛ اما« لا یوم کیومک یا ابا عبدالله » روزی مثل روز تو نیست ،حسین جان …

بعد چشمشو از ابی عبدالله برداشت یه نگاه گوشه اتاق کرد ..اسم بچه بزرگش حسن بود. گفت : حسنم بیا جلو . قاسم بیا جلو ، عبدالله که هنوز راه نیفتاده بود ،یه سالش بود .گفت : حسین جان،خیلی دوست دارم تو کربلای تو شرکت کنن ،ای کاش خودمم بودم و جانمو قربانت میکردم .امام حسن میگه وا ! کاش بودم جونمو قربون میکردم…

اما حالا که خودم نیستم،این سه تا بچه من غلام توهستن،اگر کربلا،این بچه های من،مخصوصا قاسم اومد از تو اجازه بگیره بره میدان ، ممانعت نکن، بذار منم تو پرونده م شهید کربلا داشته باشم … آی حسین،وای حسین !

بعد شهادت علی اکبر،قاسم اومد .حسن در حمله اول به شدت زخمی شد،تو کشته هامون،اهل بیت پیداش کردن و بردنش … اما قاسم اومد … نه شمشیری به قدش میرسه … نه زرهی به اندازشه … نه خودی به اندازشه … هیچ چی نیست … با عمامه باباش اومد … با یه پیرهن عربی اومد … عمو برم ؟ نه عزیزم نرو … عمو برم ؟ نه… دو ،سه بار دیشب روایاتو میدیدم . اول اومد گفت بذار از طریق عاطفی اجازه بگیرم ، اول اومد صورت عمو رو بوسید،فدایِ اون صورتت که یه ساعت بعد رو خاک افتاد …

عمو جان نمیشه بری. چرا میگفت نمیشه ؟ میگفت : داغِ اکبر کم نیست . بذار همون یه دونه داغُ داشته باشم . بعدم،اکبر پسر من بود . تو یتیمی ، یتیمو باید رعایت کرد گفت : عمو جان خیلی خب من نرم .دستتو بده دست من .گفت : عمو جان بیا این دست من .فدای دستت بشم یه ساعت دیگه مُقطَعُ الاَعضا شدی … خم شد دست عمو رو بوسید .

گفت : برم ؟ نه عمو جان ،گفت : بالاخره من اجازه میگیرم .افتاد رو زمین و پای عمو رو بوسید … پیغمبر میفرماید : هر چشمی برا حسن من گریه کنه ، من ضامنم قیامت گریان نباشه،حسن جان،جات خالی بود ببینی بچه ت چه کار کرد ؟

ابی عبدالله بغلش گرفت،تو آغوش همدیگه .خانوما دارن میبینن یتیم تو بغل ابی عبدالله،چنان امام داره گریه میکنه،قاسم داره گریه میکنه،بیحال شدن،هر دو افتادن رو زمین؛گفت : عمو میخوای بری برو  …

رفت جنگ کرد،زور لشکر به قاسم نرسید … دستور دادن سنگبارانش کنن … شنیدید که رَجم،تو سنگبارون میکشن آدمو … آخ … سنگ ، نیزه میاد میخوره تو سینه … شمشیر میاد میزنه به گلو … سنگ میاد چشمشو میزنه … پیشونی رو میزنه … دهنو میزنه … وای …

افتاد … فقط صدا زد عمو بیا … او گفت : عمو بیا … عمر عَضُدی پرید رو سینۀ قاسم،نامرد بچه سیزده ساله مگه چقدر طاقت داره ؟ آی ….

 دانلود

بازدیدها: ۹۷۵

ادامه مطلب